کتاب سینما
فیلم و سینما

وایلدر در مجموع ۶بار برنده اسکار شده بود که شامل یک اسکار بهترین فیلم ،دو اسکار بهترین کارگردانی و سه اسکار بهترین فیلمنامه می باشد. وی همچنین دریافت کننده تندیس یک عمر دستاورد هنری میباشد. «بيلي وايلدر» ‌متولد 22 ژوئن 1906 در لهستان امروزي، بيش از پنج‌ دهه در عرصه‌‌ي سينما حضوري درخشان داشت و پيش از مرگ در 27 مارس 2002 در 95 سالگي، توانست ساخت 60 فيلم را در كارنامه سينمايي‌اش به ثبت برساند.billy-wilder-2

«وايلدر» يكي از درخشان‌ترين چهره‌هاي فيلم‌سازي هاليوود در عصر طلايي محسوب مي‌شود كه شش بار موفق به كسب اسكار و 15بار نامزد اين جايزه بود و از اين لحاظ يكي از ركورداران تاريخ سينماست. وي پس از اخراج از دانشگاه وين اتريش، به روزنامه‌نگاري پرداخت و پس از مهاجرت به برلين، در روزنامه‌هاي محلي، مطالب ورزشي و جنايي مي‌نوشت. توانايي «وايلدر» در نويسندگي، او را به سمت نگارش فيلم‌نامه سوق داد. موفقيت عمده‌ي «وايلدر» پس از حضور او در هاليوود در سال 1933 آغاز شد و اولين اثر مهم او در سال 1939 با فيلم «نيمه‌شب» رقم خورد كه براي اولين‌بار نامزد اسكار بهترين فيلم‌نامه شد. پس از آن، موفقيت‌هاي بعدي وي با فيلم‌نامه آثار پرفروشي چون «طلوع را متوقف كن» و «گلوله‌ي آتش» ادامه يافت و دو بار ديگر نامزد اسكار بهترين فيلم‌نامه شد، اما همچنان در كسب آن ناموفق بود.

«وايلدر» پس از اولين تجربه كارگرداني‌اش با فيلم «بزرگ‌تر و كوچك‌تر»، شهرت جهاني خود را با ساخت فيلم «غرامت مضاعف» در سال 1944 رقم زد كه نامزدي بهترين كارگرداني و بهترين فيلم‌نامه اسكار را براي او به‌همراه آورد. دو سال بعد، «وايلدر» با فيلم «تعطيلات ازدست‌رفته» توانست سرانجام جايزه اسكار بهترين كارگرداني و بهترين فيلم‌نامه را به‌دست آورد.

اين كارگردان و فيلم‌نامه‌نويس سرشناس در سال 1951 با فيلم «سانست بلوار» اسكار بهترين فيلم‌نامه را گرفت، اما در كسب اسكار بهترين كارگرداني اين فيلم ناكام ماند. «وايلدر» در ادامه با فيلم «تك‌خال در حفره» اگرچه به موفقيتي در گيشه سينماها نرسيد، اما شهرت خود را افزايش داد و بارديگر نامزد اسكار بهترين فيلم‌نامه شد. وي در سال 1954 فيلم موفق «بازداشتگاه شماره 17» را ساخت كه اگرچه اسكار بهترين كارگرداني را براي او به‌همراه نياورد، اما موجب شد تا «ويليام هولدن» اسكار بهترين بازيگر مرد را بگيرد.

يك‌ سال بعد، «وايلدر» با فيلم «سابرينا» نامزد اسكار بهترين فيلم‌نامه و كارگرداني شد. اواسط دهه 50 را مي‌توان دوران توجه «بيلي وايلدر» به آثار كمدي توصيف كرد كه ازجمله آنها مي‌توان به «خارش هفت‌ساله» (1955)، «بعضي‌ها داغش رو دوست دارند» (1959) و «آپارتمان» اشاره كرد.

وي با فيلم «آپارتمان» سه اسكار بهترين فيلم‌نامه، بهترين فيلم و بهترين كارگرداني را گرفت و با فيلم «بعضي‌ها داغش رو دوست دارند» نامزد اسكار بهترين كارگرداني و بهترين فيلم‌نامه شد.

پس از اين سال‌هاي موفق، حضور «وايلدر» در عرصه فيلم‌سازي ديگر مانند گذشته نبود، بطوريكه فيلم‌هاي «يك، دو، سه» (1961)، «‌احمق مرا ببوس» (1964)، «شيريني شانس» (1966)،‌ «زندگي خصوصي شرلوك هولمز» (1970) تقريبا آخرين آثار كارنامه سينمايي او بودند.

«بيلي وايلدر» در سال 1988 جايزه يادبود اسكار را گرفت و ستاره وي در كوچه شهرت هاليوود نقش بست. وي در پنج دهه فعاليت سينمايي 15بار نامزد جايزه اسكار شد كه از اين لحاظ يكي از ركورداران تاريخ سينما است.

از ديگر انتخابات سينمايي «بيلي وايلدر» مي‌توان به جايزه‌ي بافتا بهترين فيلم (1960)، خرس طلاي افتخاري برلين (1993)، جايزه بزرگ جشنواره كن (1946)، جايزه يك عمر دستاورد سينمايي از پارلمان اروپا (1992)، دو جايزه بهترين فيلم از گلدن گلوب (1946-1951) و شير طلايي افتخاري ونيز (1972) اشاره كرد.

شاید تنها اتفاق مثبتی که به قدرت رسیدن هیتلر در پی داشت، مهاجرت بیلی وایلدر اتریشی از برلین به آمریکا بود. اتفاقی که باعث شد هالیوود این افتخار را داشته باشد تا میزبان سینماگر جوانی باشد که قرار بود، در طی حدود 50 سال فیلمسازی‌اش در آن‌جا، چند تا از درخشان‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای دنیا را کارگردانی کند، فیلم‌هایی مانند غرامت مضاعف (1944) که با آن کارگردانی و فضاسازی بی‌نقص‌اش ژانر نوآر را به اوج رساند، سانست بلوار (1950)، فیلمی سیاه و تلخ (با حضور درخشان و کوتاه باستر کیتون افسانه‌ای) که با نحوه روایت و موضوع نامتعارف و چالش برانگیزش در هالیوود دهه 50 کاملا فیلمی ساختارشکانه به حساب می‌آمد، عشق در بعد از ظهر (1957)، که با در کنار هم قرار دادن زوج رویایی گری کوپر و آدری هپبورن به یکی از شیرین‌ترین کمدی رمانتیک‌های تاریخ سینما بدل شد، بعضی‌ها داغشو دوست دارند (1959)، که حالا دیگر جایش را به عنوان یکی از بامزه‌ترین و سرخوشانه‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما مدت‌هاست که تثبیت کرده است و آپارتمان (1960) که با آن میزان نبوغ و سنجیدگی‌اش، نقطه‌ای اوجی در کارنامه یک کارگردان بزرگ به حساب می‌آید. و البته این تمام ماجرا نیست و مگر می‌شود از فیلم‌های جاودانه‌ای مثل تعطیلی از دست رفته (1945)، تک خال در حفره (1951)، بازداشتگاه 17 (1953)، سابرینا (1954)، ایرما خوشگله (1963) و آوانتی! (1972) نام نبرد.

بیلی وایلدر در طی این مسیر همواره یک نفر را به عنوان همکار فیلم‌نامه‌نویس در کنار خود داشته است، و این همکاری ممکن بود با یک نفر تنها به اندازه یک فیلم ادامه پیدا کند و با یک نفری دیگر چیزی حدود 30 سال. زوج اول فیلم‌نامه‌نویسی وایلدر چارلز براکت بود که از سال 1938 و نوشتن فیلم‌نامه زن هشتم ریش آبی (ارنست لوبیچ) تا سال 1950 و نوشتن فیلم‌نامه سانست بلوار با وایلدر همکاری کرد، در این بین تنها فیلم‌نامه‌ای که وایلدر آن را با همکاری براکت ننوشت، غرامت مضاعف بود که در آن ریموند چندلر به عنوان همکار فیلم‌نامه‌نویس در کنار وایلدر حضور داشت. همکاری وایلدر و براکت بر اثر یک اختلاف شخصی پایان گرفت و بعد از آن وایلدر هر فیلم‌نامه‌اش را با همکاری یک نفر نوشت. این وضعیت تا 7 سال ادامه داشت تا این‌که وایلدر هنگام نوشتن فیلم‌نامه عشق در بعد از ظهر متوجه شد که بالاخره زوج مناسب خودش را یافته است، بدین ترتیب همکاری سی ساله بیلی وایلدر با یال دایموند به یکی از درخشان‌ترین همکاری‌های تاریخ سینما منجر شد و حاصلش فیلم‌هایی که با هر بار دیدنشان بیشتر به دلپذیر و دوست‌داشتنی بودن سینما ایمان پیدا می‌کنیم.

سینمای بیلی وایلدر کاملا بر اساس فیلم‌نامه بنا شده است، او می‌گوید «با تمام شدن فیلم‌نامه هشتاد درصد فیلم ساخته می‌شود». در فیلم‌های او همه چیز در خدمت این است که تماشاگر داستان را راحت‌تر دنبال کند و به همین دلیل است که وایلدر از حرکات خاص دوربین پرهیز و پیچیدگی ظاهری فیلم‌هایش را حذف می‌کرد و اعتقاد داشت که حتی یک حرکت دالی و یا یک کات ناگهانی ممکن است تماشاگر را از لذتی که قرار است از داستان ببرد دور کند. در سینمای وایلدر همه چیز در خدمت همین داستان است، به طوری که حتی محل قرار گرفتن دوربین هم باید در نقطه‌ای می بود که تماشاگر با خیال راحت داستان را دنبال کند و مهمتر از آن این‌که تماشاگر نباید به یاد واقعیتی به نام دوربین بی‌افتد، خود وایلدر می‌گوید «کارگردان خوب آن است که دیده نشود». به همین دلیل دوربین وایلدر همواره موضع بی طرفانه به خود می‌گیرد و هیچ وقت در مورد موقعیت و یا شخصیتی قضاوت نمی‌کند.

فیلم‌نامه‌های وایلدر کاملا ساختار ریاضی وار دارند، مملو از ظرافت‌ها و جزئیات مینیاتوری، اما همه این‌ها به این معنی نیست که فیلم‌های او عاری از احساسات هستند، اتفاقا وایلدر استاد درگیر کردن مخاطب و تحت تاثیر قرار دادن آن است، ولی به قول خودش آن قدر موقعیت‌ها را ملموس و باور پذیر کنار هم می‌چیند و آنقدر اتفاق‌های تلخ را دلپذیر به تصویر می‌کشد که تماشاگر اصلا حواسش نیست که چطور «دارو را قورت می‌دهد».wilder1

فیلم‌نامه‌های وایلدر کاملا سهل و ممتنع است (از این جهت وودی آلن می‌تواند جانشین بر حقی برای او باشد)، آنقدر تکه‌های پازل را درست کنار هم قرار می‌دهد که در نگاه اول نمی‌توانیم پی به پیچیدگی آن ببریم. همه اجزای فیلم‌نامه‌های او درست سر جایشان قرار گرفته‌اند، داستان اصلی و روایت‌های فرعی  کاملا در خدمت هم‌اند، مرحله بنا کردن داستان و معرفی شخصیت‌ها با دقت انجام گرفته است و زمان‌بندی هم به درستی رعایت شده، این‌که چه وقت باید خط داستانی را عوض کند و یا زمان هر شوخی تا شوخی بعدی باید چه‌قدر باشد. فیلم‌نامه‌های او مملو از جزئیات پنهانی است که به تدریج کارکرد خودشان را نشان می‌دهند، ساده‌ترین دیالوگ‌ها ممکن است در ادامه نقش مهمی در پیشبرد داستان یا شکل‌گیری یک شوخی ایفا کنند، مشهور‌ترین مثالش همان دیالوگ فیلم آپارتمان که سی سی باکستر (جک لمون) به سابقه شلیک کردن به پایش در گذشته اشاره می‌کند و باعث می‌شود شوخی نهایی فیلم با صدای باز شدن در شامپاین کاملا تماشاگر را در ابتدا شوکه و سپس بخنداند.

وایلدر استاد ایجاز هم بود، خودش اعتقاد داشت که «نباید حوصله تماشاگر را سر ببرید و جانشان را به لبشان برسانید». همه چیز فیلم‌های او به اندازه است و او قبل از فیلم‌برداری کاملا می‌دانست که قرار است چه کار کند (وایلدر علاقه‌ای به بداهه پردازی نداشت)، می‌گویند وایلدر فیلم خام خیلی کم مصرف می‌کرد، به طوری که بعد از فیلم‌برداری مواد کمی دست تدوین‌گر می‌رسید و او راهی نداشت جز این‌که فیلم را آن‌طور که وایلدر در نظر داشت تدوین کند، وایلدر می‌گفت: «از فیلم‌هایی که وقتی سی دقیقه‌شان را در میاوری فیلم‌های بهتری می‌شوند خوشم نمی‌آید». بخشی از این ایجاز و گزیده‌گویی وایلدر را می شود به پای اعتمادش به تماشاگر نیز گذاشت، وایلدر در یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود «تماشاگر از آن‌چه فکر می‌کنید باهوش تر است. ما باید دو و دو را در اختیار او بگذاریم و اجازه بدهیم چهار را که حاصل جمع است خودش پیدا کند، نباید با چکش به مغزشان بکوبیم، باید به تماشاگر ایمان داشته باشیم».

یکی از مهم‌ترین نکاتی که در فیلم‌نامه‌های وایلدر رعایت می‌شود و نمونه‌اش هم خیلی کم گیر میاید نحو پرداخت شخصیت‌های فرعی هستند، این نکته بیش از هر چیز در فیلم‌نامه‌های کمدی وایلدر خودش را نشان می‌دهد، در فیلم‌نامه‌های کمدی او شخصیت‌های فرعی بر خلاف اکثر فیلم‌های کمدی صرفا بامزه نیستند بلکه کاملا در خدمت پیش‌برد داستان هستند. نمونه‌اش دکتری که همسایه سی سی باکستر در آپارتمان بود  و یا شخصیت پیشخدمت ایتالیایی فیلم آوانتی که در فیلم‌نامه وایلدر، هم تا وقتی زنده است نقش مهمی ایفا می‌کند، هم مرگش یکی از کلیدی‌ترین نقاط فیلم‌نامه است و هم جسدش قرار است گره نهایی داستان را باز کند و بامزه‌تر از همه این‌ها شخصیت عشق آمریکای اوست که به طرز کنایه‌ آمیزی پایان فیلم و تابوت پوشیده شده‌اش از پرچم آمریکا را به یک شوخی درخشان در فیلم‌نامه وایلدر تبدیل می‌کند. در همان آوانتی، که وایلدر با همان تواضع آشنایی که از بزرگانی مانند هیچکاک و فورد هم سراغ داشتیم می‌گوید فیلم آن‌طور که باید در نیامده، شخصیت به قول وایلدر «ابر کارمند ایتالیایی دیوانه‌ای» وجود دارد ( با بازی پیپو فرانکو) که تشریفات مرگ پدر وندل آرمبروستر (جک لمون) و پاملا پیگوت (جولیت میلز) را انجام می‌دهد و تمام مهر‌ها و وسایل مورد نیازش را در جیب‌هایش حمل می‌کند و با دقتی بی‌نظیر و ریتم و ضرب آهنگی خاص بیرون میاورد و روی میز می‌چیند. حضور چنین شخصیتی در این فیلم علاوه بر این‌که کاملا بامزه از آب درآمده و چند شوخی مختلف حول آن شکل می‌گیرد به خوبی برای شناختن شخصیت‌های اصلی لازم به نظر می‌رسد و جلوه خوبی هم از فرهنگ و آداب و رسوم آن منطقه از ایتالیا را در اختیار تماشاگر قرار می‌دهد، که البته آشنایی با بخشی از این فرهنگ به وسیله تماشاگر برای شکل گرفتن برخی از گره‌ها و شوخی‌های فیلم‌نامه، که تماشاگر در ادامه فیلم با آن‌ها روبرو می‌شود، لازم به نظر می‌رسد و خود همین چگونگی استفاده وایلدر از آداب و رسوم و جغرافیای یک منطقه خاص در فیلم‌نامه، یکی دیگر از نقاط برجسته کار او را نشان می‌دهد.

البته وایلدر در پرداخت داستان‌های فرعی هم به همین اندازه استادانه عمل می‌کند، به گونه‌ای که معمولا بخش مهمی  از جذابیت‌های فیلم‌های او را همین داستان‌های فرعی و چگونگی تاثیرشان بر خط داستانی اصلی شکل می‌دهد، نمونه‌اش داستان رابطه قدیمی رئیس (فرد مک مورای) با منشی‌اش در فیلم آپارتمان که به موقعش نقش مهمی را در پیشبرد داستان اصلی فیلم ایفا کرد. خود وایلدر در این باره می‌گوید «دست راستم روی پیانو ملودی‌های رومانتیک می‌نوازد و در همان حال دست چپم همراه ملودی اصلی آکورد می‌گیرد، داستان‌های فرعی آکورد فیلم هستند و اگر با داستان اصلی خوب تنظیم شده باشند به فیلم اصالت می‌بخشند».wilder2

در فیلم‌های وایلدر از آن خوش‌بینی معمول اغلب فیلم‌های آمریکایی چندان خبری نیست، بنابراین اگر بخواهیم وارد جهان‌بینی فیلم‌های بیلی وایلدر بشویم چیزی که قبل از هر چیز توجهمان را به خودش جلب می‌کند تلخی حاکم بر فیلم‌های اوست. البته وایلدر بعد از شروع همکاری‌اش با دایموند معمولا این تلخی را در فضایی شیرین و دلپذیر به تصویر می کشید، به قول خودش حقیقت را اول در شکلات فرو می‌کرد و بعد آن را جلوی تماشاگر می گذاشت. به همین دلیل جنس تلخی فیلم‌هایی مانندغرامت مضاعف، سانست بلوار، تک خال در حفره و تعطیلات از دست رفته، که همگی قبل از آغاز همکاری وایلدر با دایموند ساخته شده‌اند، خیلی با جنس تلخی فیلمی مثل آپارتمان متفاوت بود. فیلم‌نامه‌هایی که وایلدر با دایموند نوشت پر از شوخی‌های نیش دار بودند و ناخوشایند‌ترین موقعیت‌ها را در قالب هجو و کنایه به تصویر می‌کشیدند. این طنز تلخ البته از کسانی مانند ارنست لوبیچ و پرستون استرجس به وایلدر به ارث رسیده بود، اما وایلدر آن را گسترش داده و به جایگاه رفیعی در سینما رساند و پس از آن هم بزرگانی مانند وودی آلن هستند که دارند راه او را ادامه می دهند.

وایلدر کارگردانی بود که به قول خودش با دوربین هم در حال نوشتن بود، او ذاتا یک نویسنده بود و در تمام عمر هم یک نویسنده ماند. همکاران فیلم‌نامه‌نویس زیادی داشت اما از میان آن‌ها این چارلز براکت و یال دایموند بودند که بیشتر توانستند خودشان را با دنیای بیلی وایلدر هماهنگ کنند. همکاری وایلدر با دایموند البته تا همیشه ادامه خواهد داشت، حتی بعد از مرگشان، چون روی سنگ قبر وایلدر نوشته شده که «من یک نویسنده‌ام، اما هیچ‌کس کامل نیست»، و این هیچ‌کس کامل نیست، که همان دیالوگ معروف پایان فیلم بعضی‌ها داغشو دوست دارند است، در اصل پیشنهاد دایموند بوده است، به این ترتیب می‌توان همکاری وایلدر و دایموند را تمام شده فرض نکرد، همکاری ادامه دارد، فقط متاسفانه حاصلش دیگر بر روی نگاتیو ثبت نخواهد شد.

وایلدر همیشه می‌گفت: «من فیلم‌هایی را ساختم که خودم دوست داشتم ببینم»، حالا اما باید گفت که جناب وایلدر شما فیلم‌هایی را ساخته‌اید که همه ما دوست داشتیم ببینیم. شما از آن‌هایی بودید که با فیلم‌هایتان سینما و حتی زندگی را قابل تحمل‌تر و دلپذیر‌تر کردید، پس متشکریم استاد، از این‌که فیلم ساختید متشکریم.

بقیه مطلب در لینک زیر:

http://cinemabook.ir/index.php/archive/slide-archive/2541-wayder.html

ارسال در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:بیلی وایلدر, جک لمون, والتر ماتیو,, توسط فرشاد نعیمی

اختصاصی کتاب سینما: فیلم، در اواخر دهه 40 و در "نیویورك" جریان دارد و "كورلئونه"، در اصطلاح جرائم سازماندهی‌شده، یك "پدرخوانده" یا "دون" و به عبارتی رئیس یك خانواده مافیایی است. "مایكل"، آزاداندیش غیرمتعصبی كه با نادیده گرفتن پدرش برای جنگیدن در جنگ جهانی دوم داوطلب شده بود، حالا به عنوان یك كاپیتان و یك قهرمان جنگ به كشور بازگشته است. "مایكل"، كه مدت‌ها پیش، از قبول شغل خانوادگی سر باز زده است، به همراه دوست دختر غیر ایتالیایی‌اش، "كی" (دایان كیتن) كه برای اولین بار سر از شغل خانوادگی "مایكل" درمی‌آورد، در مراسم ازدواج خواهرش، "كانی" (تالیا شایر)، حاضر می‌شود. godfather1

چند ماه بعد و در ایام كریسمس، "دون"، هدف گلوله مرد مسلحی قرار می‌گیرد كه در استخدام قاچاقچی مواد رقیبی است كه پیش از این، درخواست كمكش از "دون" با توجه به روابط سیاسی‌ای كه داشت رد شده بود، و به زحمت از مرگ نجات می‌یابد. "مایكل"، بعد از نجات پدرش از دومین اقدام به ترور، برادر بزرگ و تندخوی خانواده، "سانی" (جیمز كان) و مشاوران خانواده، "تام هگن" (رابرت دووال) و "سال تسیو" (ابی ویگودا) را متقاعد می‌كند كه بهتر است او كسی باشد كه از مسئولین این حوادث عیناً انتقام بگیرد."مایكل"، بعد از به قتل رساندن یك افسر پلیس فاسد و آن قاچاقچی مواد، در حالی كه آتش یك جنگ گانگستری در خانه زبانه كشیده، خود را جایی مخفی می‌كند. او كه عاشق یك دختر بومی شده با او ازدواج می‌كند اما كمی بعد، دختر به دست دشمنان "كورلئونه" در جریان سوءقصدی به جان "مایكل" كشته می‌شود. "سانی" هم كه مورد خیانت شوهر خواهرش قرار گرفته، سلاخی می‌شود. زمانی كه "مایكل" به خانه برمی‌گردد و "كی" را راضی به ازدواج می‌كند، پدرش، نیرویش را دوباره به دست می‌آورد و با اطلاع از اینكه "دون" قدرتمند دیگری، كارگردان اصلی و پشت پرده ماجراهای مربوط به مواد مخدر و باعث در گرفتن جنگ‌های گانگستری است، با رقبایش صلح می‌كند. به محض آنكه لباس "دون" جدید بر تن "مایكل" می‌نشیند، خانواده را به دوره جدیدی از سعادت و خوشی هدایت می‌كند و سپس با تثبیت قدرت خانواده و تكمیل انحطاط اخلاقی خود، مبارزات انتقام‌جویانه‌ای را علیه كسانی شروع می‌كند كه زمانی سعی در محو كردن "كورلئونه"‌ها داشتند.

 

مروری بر سه‌گانه «پدرخوانده»

نویسنده: امان جليليان

از زمان ساخت نخستین قسمت از «پدرخوانده» به کارگردانی فرانسیس‌فورد کوپولا چندین سال می‌گذرد و این فیلم هنوز یکی از محبوب‌ترین آثار است. در نظرخواهی از منتقدان و کارشناسان و نیز یکی از مهم‌ترین فیلم‌ها تاریخ سینماست به شهادت فیلمسازان معتبر و علاقه‌‌مندان جدی هنر هفتم. «پدرخوانده» همچنان‌که می‌دانیم داستان ویتو کورلئونه ایتالیایی مهاجر ماجراجویی است که در کودکی شاهد قتل‌عام اقوامش است و رفته‌رفته سازوکار زندگی در شرایط خشونت‌آمیز جامعه آمریکا را می‌آموزد و با هوش بالا و قدرت غریزی خودش، به جایگاه مهمی در مافیای نیویورک دست می‌یابد و پس از رسیدن به ثروت و قدرت فراوان، در اواخر عمر و پیش از مرگ، مایکل فرزند کوچکش را جانشین خود می‌سازد و مایکل نیز با گذر زمان، هم راه‌های حفظ قدرت را می‌آموزد و هم مجبور است مشکلات خانوادگی‌اش را سامان بخشد.
تا این که در پیری مایکل، تنها دخترش در جریان حمله‌ای تروریستی به قصد جان مایکل، خود را پیش‌مرگ پدر می‌کند. این داستان سه قسمت فیلم «پدرخوانده» است به کارگردانی کوپولا که نسخه اول در سال 1972 ساخته شد و پس از موفقیت عظیم در مراسم اسکار آن سال، قسمت دومش نیز توسط این کارگردان در سال 1974 ساخته شد که برای کوپولا و گروه سازندگان بار دیگر موفقیتی دیگر را به همراه آورد. پس از گذشت حدود 16 سال، کوپولا قسمت سوم فیلمش را ساخت که به اندازه دو کار قبلی موفق نبود و این سه‌گانه اکنون به‌عنوان یکی از گنجینه‌های سینمای گنگستری مطرح است و محبوب نزد فیلم‌بین‌های کشورهای سراسر جهان.

کوپولا و «پدرخوانده»

به هیچ عنوان نمی‌توان فرانسیس‌فورد کوپولا را بدون سه‌گانه «پدرخوانده» تصور کرد. این کارگردان در فراز دیگری از فعالیت فیلم‌سازی‌اش اثر افشاگرانه، عظیم و ضدجنگ «اینک آخرالزمان» را ساخت و سپس درام ترسناک و عاشقانه «دراکولای برام‌استوکر» را کارگردانی کرد که هر دو امروز هم‌ردیف با «پدرخوانده»ها به‌عنوان شاهکارهای تاریخ سینما یاد می‌شود. اما نکته مهم این است که کوپولا تا پیش از کارگردانی قسمت اول «پدرخوانده» اصلا آدم شناخته‌شده‌ای نبود و گامی که همان ابتدا برای کارگردانی این فیلم برداشت، تاکنون نام او را در زمره استادان زنده سینما قرار داده است. کوپولا در زمان ساخت نخستین قسمت فیلمش برخلاف تعدادی از هم‌نسلانش که تحت‌ تاثیر سینمای نوین اروپا که در سینمای‌شان کارگردانان نقش متمرکز و تاثیرگذاری داشتند، به بخش‌های جانبی فیلمش نیز توجه ویژه‌ای مبذول داشت و دست آنان را در خلاقیت در مسیری که کارگردان تعیین کرده بود باز گذاشت. به این ترتیب است که امروزه در کنار این فیلم مهم، موسیقی گوش‌نواز و موثر آن نیز شنیدنی است و نیز فیلم‌برداری و صحنه‌آرایی چشم‌گیر آن. در حقیقت کوپولا شبیه نسل فیلم‌سازانی از جنس آلفرد هیچکاک است تا مولفان روشنفکر اروپایی نظیر روبر برسون.

کوپولا در ابتدای دهه هفتاد میلادی کارش را با قدرت تمام آغاز کرد؛ هم‌نسلان او مثل استیون اسپیلبرگ و برایان دی‌پالما نیز چنین وضعیتی داشتند و به لطف حضور آنان در کنار صنعت‌گر چیره‌دستی مثل جورج لوکاس با فیلم‌های «جنگ‌های ستاره‌ای»، سینمای آمریکا نسل مستعد آینده خود را شناخت.

براندو و «پدرخوانده»
بسیاری معتقدند که هیچ بازیگری تاکنون در تاریخ سینما نتوانسته عمق شخصیتی را به‌مانند مارلون براندو در «پدرخوانده» درآورد. این نظریه افراطی را می‌توان این گونه تعدیل کرد که ویتو کورلئونه قطعا یکی از شاه‌‌نقش‌های تاریخ سینماست با نقش‌آفرینی حیرت‌آور براندو. مروری بر کارنامه براندو نشان می‌دهد که این بازیگر نابغه پس از بازی در فیلم‌های مثل «مردان»، «اتوبوسی به‌نام هوس»، «جولیوس سزار» و به ویژه پس از اسکاری که به خاطر بازی در «در بارانداز» گرفت، در دهه شصت میلادی آن درخشش سال‌های نخست حضورش در سینما را نداشت و با فیلم‌های مثل «کنتسی از هنگ‌کنگ» و «شورش در کشتی بونتی» رفته‌رفته داشت به چهره‌ای معمولی در سینما تبدیل می‌شد؛ چیزی مثل سال‌های میانی و پایانی بازیگری لارنس الیویه در سینما. اما دهه هفتاد برای براندو دهه‌ای ثمربخش بود و او بار دیگر نام خود را این بار نه به عنوان یک پدیده بلکه به عنوان یک بازیگر اسطوره‌ای بر سر زبان‌ها انداخت. براندو در دو فیلم «پدرخوانده» و «آخرین تانگو در پاریس» بار دیگر نشان داد که تمام‌شدنی نیست و هنوز می‌توان شاهد درخشش او بود. کوپولا که برای ایفای نقش اصلی فیلمش از ابتدا روی مارلون براندو حساب ویژه‌ای باز کرده بود، در خاطراتش از حساسیت جنون‌آسای این بازیگر در پی بردن به اعماق این نقش می‌گوید و این که وقتی لایه‌های شخصیتی پنهان کاراکتر ویتو کورلئونه را دریافت، دیگر مهارنشدنی بود. براندو که نخستین بار در سال 1954 اسکار بهترین بازیگر را گرفته بود، در سال 1972 یک بار دیگر به این افتخار نائل آمد و پس از کاترین هپبرن و اینگرید برگمن، پرافتخارترین بازیگر شد. ویتو کورلئونه قطعا یکی از شاه‌‌نقش‌های تاریخ سینماست که براندو آن‌را حیرت‌آور اجرا کرده است‌. براندو اما در آن سال در اعتراض به سیاست‌های نژادپرستانه هالیوود، به ویژه در نحوه نمایش شخصیت سرخپوستان آمریکا، از شرکت در مراسم و دریافت جایزه اسکار سر باز زد و دختر سرخپوستی را به نمایندگی از خود فرستاد تا متن نامه اعتراض‌آمیز این بازیگر را بخواند.

براندو در «پدرخوانده» در کنار رابرت دووال (که یک بار دیگر نیز با هم در شاهکار دیگر کوپولا «اینک آخرالزمان» هم‌بازی شدند)، جیمز کان، جان کازال (بازیگر مستعدی که پس از بازی در «شکارچی گوزن» به دلیل ابتلا به سرطان درگذشت) و دایان کیتون (بازیگر «آنی‌هال» که در قسمت‌های بعدی «پدرخوانده» نیز ظاهر شد) آن‌چنان بازی بی‌نقصی از خود به نمایش گذاشت که همه بازیگران این فیلم را تحت‌الشعاع هنرنمایی خویش قرار داد. بعدها منتقدان با ستایش از بازی براندو در این فیلم گفتند که درخشش خیره‌کننده یک ابربازیگر در فیلمی نظیر «پدرخوانده» ممکن است همیشه هم به نفع فیلم تمام نشود چون دیگر بازیگران هرگز توان برابری و همراهی با چنین غول‌هایی را ندارند و یکدستی کار از بین می‌رود.

پاچینو و «پدرخوانده»

در میان نامزدهای دریافت جایزه بهترین بازیگر نقش اصلی در مراسم اسکار سال 1972 نام یکی دیگر از بازیگران «پدرخوانده» نیز به چشم می‌خورد. آل پاچینو آن زمان جوانی بود که با بازی در یکی دو فیلم استعداد خود را نشان داده بود، اما همان زمان بسیاری به کوپولا هشدار داده بودند که برای نقش مهم فیلمش به پاچینو اعتماد نکند.

کوپولا که کاندیداهای زیادی را برای ایفای این نقش می‌دید که اتفاقا همه‌شان از پاچینو مشهورتر بودند، اما سر حرف خود با جدیت ایستاد و تاریخ نشان داد که سوای توانایی‌های دیگرش در کارگردانی، چقدر در شناخت استعدادها و بهره‌گیری از آنها استاد است. اهمیت نقش مایکل کورلئونه در «پدرخوانده» از آن رو بود که فرزند کوچک ویتو پس از مرگ سانی کورلئونه، جایگزین پدر می‌شد و در قسمت بعدی باید نقش اصلی را ایفا می‌کرد. پاچینو در آن مقطع با قد کوتاه و چهره آرامش یکی از شاگردان مکتب آکتورز استودیو و یکی از مستعدترین هنرآموختگان روش لی استراسبورگ در سینما بود. از آن‌جایی که خاستگاه براندو نیز آکتورز استودیو بود، کمک بسیاری به آل پاچینو کرد. پاچینو که امروزه یکی از نام‌آورترین بازیگران تاریخ سینما از او یاد می‌شود، نخستین بار با «پدرخوانده» به همگان معرفی شد.

دنیرو و «پدرخوانده»

داستانی که از «پدرخوانده» در بالا نقل شد، روایت خطی و منطق زمانی دارد. یعنی ابتدای قصه از کودکی ویتو و قتل‌عام اقوامش شروع می‌شود و با مرگ دختر مایکل به پایان می‌رسد. در حالی که کودکی و جوانی ویتو را در قسمت دوم فیلم می‌بینیم. یعنی با توجه به شناختی که از او در قسمت اول پیدا کرده‌ایم حالا در قسمت دوم، با رجعت به گذشته‌اش به شناخت بهتری از ویتو دست می‌یابیم که چه زمانی وارد آمریکا شد و چگونه به این شخصیتی که می‌شناسیم تبدیل شد. نقش جوانی ویتو را رابرت دنیرو بازی کرد که در آن زمان مثل پاچینو بازیگر جوان و تازه‌کاری بود که در ابتدای راه قرار داشت. ایفای نقش جوانی ویتو که مارلون براندو پیری‌اش را بازی کرده، به طور نمادین جایگاه دنیرو را نشان می‌دهد و این که 2 سال پس از درخشش براندو در قسمت اول، حالا مسوولیت بازیگری که باید نقش جوانی‌اش را بازی می‌کرد به مراتب سنگین‌تر می‌کرد. دنیرو در دهه هفتاد با فیلم‌هایی مثل «پدرخوانده» به افتخارات زیادی دست یافت. بازی او در قسمت دوم فیلم کوپولا به قدری تاثیرگذار و قوی بود که نامش را بر سر زبان‌ها بیندازد. در حقیقت قسمت دوم «پدرخوانده» دوئل بازیگری او بود در کنار غول تازه متولد شده‌ای به نام آل پاچینو. 22 سال بعد، این دو بازیگر افسانه‌ای سینما بار دیگر نیز در فیلمی در کنار هم جلوی دوربین رفتند و یک بار دیگر اوج هنر خود را به نمایش گذاشتند. نام این فیلم «مخمصه» بود به کارگردانی مایکل مان.

ما و «پدرخوانده»

«پدرخوانده» را به جرات می‌توان یکی از تاثیرگذارترین آثار هنری سینمای جهان در ایران دانست. اگر فیلم‌هایی مثل «همشهری کین»، «اودیسه 2001» و فیلم‌های هنری دیگر با وجود عظمت و اهمیت، چندان میان منتقدان و فیلمسازان و حتی مردم هواخواه نداشتند و محبوب نبودند، «پدرخوانده» از آن دسته فیلم‌های مهمی بود که مورد توجه همه نیز قرار گرفت. از این حیث می‌توان «پدرخوانده» را مثل «سرگیجه» هیچکاک دانست. دو فیلمی که در نظرخواهی‌های گوناگون به عنوان محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما شناخته شدند. بخش مهمی از محبوبیت «پدرخوانده» به خاطر حضور بازیگران شاخص آن و نقش‌آفرینی درخشان‌شان بود. دلایل محبوبیت سه بازیگر اصلی فیلم در ایران، قطعا با توجه به اکران این فیلم در ایران قابل ارزیابی است.

زندگی‌نامه کارگردان

 فرانسیس فورد کاپولا (7 آوریل 1939، دیترویت، میشیگان) یکی از مشهورترین کارگردانان و تهیه‌کنندگان آمریکایی ایتالیایی‌تبار سینمای هالیوود است. او به جز کارگردانی، فیلمنامه می‌نویسد، شراب تجارت می‌کند، مجله چاپ می‌کند و صاحب هتل نیز هست. او را بیشتر به خاطر ساخت سه‌گانه پدرخوانده می‌شناسند. اولین فیلمنامه‌ی خود را با نام (پیلما.پیلما) نوشت و در سال 1963 اولین فیلم خود را ساخت. وی توانست درسال 1966 برنده اسکار بهترین فیلم‌نامه اقتباسی شود. در سال 1966 کمپانی مستقل فیلم زئوتروپ را همراه با جورج لوکاس تأسیس کرد. اولین فیلم این کمپانی به کارگردانی جورج لوکاس و تهیه‌کنندگی کاپولا بود. در 1970 به خاطر فیلمنامه‌ی "پاتن" (فرانکلین جی شافنر) برنده‌ی اسکار بهترین فیلمنامه شد.

دومین فیلمی که به این صورت تهیه شد توانست در پنج رشته جایزه اسکار نامزد شود که یکی از این نامزدی‌ها جایزه بهترین فیلم بود.

تکه کلام پدر خوانده همچنین تکه کلام دون کورلئونه در فیلم پدر خوانده 1 سبب شد که کانگسترها و مافیایی‌های آمریکا از تکه کلام "پیشنهادی می‌دم که نتونه رد کنه" استقبال فراوانی کردند و یکی از تکه کلامهای رایج آنها شد.

کاپولا در 1939 در دیترویت به دنیا آمد اما کودکی و نوجوانی خود را در نیویورک همراه با خانواده آمریکایی ایتالیایی خود گذراند. پدرش کارمینه کاپولا آهنگساز و موسیقیدان در ارکستر شهرشان (دیترویت) فلوت می‌زد و مادرش بازیگر بود. او کودکی سختی را به خاطر فلج اطفال پشت سر گذاشت. او مدرک خود را در ادبیات نمایشی از دانشگاه هوفسترا اخذ نمود و سپس به دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس به تحصیل فیلم‌سازی پرداخت. او کار خود را در سینما با دستیاری راجر کورمن شروع کرد و در چند فیلم به عناوین مختلف او را یاری کرد. کورمن در ساخت فیلم‌های کم هزینه ترسناک و علمی، تخیلیِ درجه 2 متخصصی افسانه‌ای بود.

بقیه مطلب در لینک زیر:

http://cinemabook.ir/index.php/archive/slide-archive/2739-godfather.html

ارسال در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:پدرخوانده, مارلون براندو, آل پاچینو, رابرت دونیرو, توسط فرشاد نعیمی

اختصاصی کتاب سینما: لوئيس بونوئل با فيلمهايش در ايران چهره اي كمابيش شناخته شده است. از سالها پيش مقالات بيشماري درباره او در مطبوعات به چاپ رسيده و چند فيلمنامه معروفش به فارسي ترجمه و منتشر شده است. با وجود اين او براي سينمادوستان همچنان بيگانه و ناشناس باقي مانده است. يكي از دلايل اين امر شايد ويژگي هاي فردي شخصيت هنري تك افتاده او باشد. فيلم هاي بونوئل را به سختي مي توان در يكي از انواع (ژانرها) يا جريان هاي متداول سينمايي رده بندي كرد. او بي گمان برجسته ترين نماينده مكتب سوررئاليسم در سينماست.bunuel1

اما آيا هنرمندي چون او را، كه همواره از هر سنت و قالبي گريخته، مي توان پيرو مكتبي خاص دانست؟ جانمايه هنر بونوئل عصيان و طغيان بر قراردادها و سنتهاست. او - به گواهي همين كتاب - تا واپسين دم زندگي، يك عصيانگر سرسخت و سازش ناپذير باقي ماند. از سوي ديگر، چنانكه در اين كتاب نيز م يتوان ديد، بونوئل شخصيتي چندگانه و نگرشي پردامنه و حتي گاه متناقض دارد كه او را از ارزيابي هاي عام و قالبي دور مي كند. آنارشيستي است كه از آشوب و ناآرامي وحشت دارد! كمونيستي است كه از راه و روش كمونيستي بيزار است. نيهيليستي است كه به ارزش هاي اخلاقي و انساني سخت پاي بند است و به فرهنگ و مدنيت عشق مي ورزد. آدم بی يايماني است كه عقيده دارد : « هرآنچه مسيحي نباشد، با من بيگانه است » . او ماركي دو ساد، عصيانگر سترگ آخر قرن هجدهم را با شوري غريب مي ستايد و با جسارتي شگرف خود را شاگرد او مي خواند. به پيروي از ساد، نفرت و بيزاري او از نظام موجود و هنجارهاي مسلط آن، حد و مرزي ندارد، اما در روابط ميان آدميان چيزي جز آشتي و مهرباني نمي پسندد. بونوئل با وفاداري به سنت آشناي هنرمندان نوگراي آغاز قرن بيستم، دشمن سرسخت بنيادها و « ارزشها و افتخارات » هنجارهاي بورژوايي است و هيچ فضيلتي را بالاتر از به لجن كشيدن را، به انضمام « همه دستاوردهاي اين تمدن بيمار » جامعه صنعتي مدرن نم يشناسد، و آماده است تمام فيلمهاي خودش، يكجا نابود كند، هرچند اذعان دارد كه با تمام وجود به همين ارزش ها وابسته است. لازم به تأكيد است كه مخالفت بي امان بونوئل با بنيادهاي اخلاقي و ساختارهاي اجتماعي مسلط، از لااباليگري "رندانه" و غيرمسئولانه كاملا دور است. اخلاق گرايي خدشه ناپذير او، تعهد مسئولانه او در برابر انسان و سرنوشتش در اين كره خاكي، از ديد هيچكس پنهان نمي ماند. پاكدامني و آزادمنشي بونوئل نه تنها در پهنه انديشه، بلكه در زندگي خصوصي او نيز آشكار است و مي توان آن را در داوريهاي اخلاقي او درباره دوستان و نزديكانش به روشني ديد. براي نمونه در برخورد بيرحمانه او با لغزشهاي اخلاقي سالوادور دالي، و يا در فروتني بيكران او. لحن بونوئل در همين كتاب با چنان شرم و نجابتي همراه است كه كمترين شائبه اي از تكبر و خودستايي به سخنانش راه نمي يابد. در مصاحبه مفصلي كه با دوست خود ماكس اوب انجام داده  توضيح مي دهد كه هميشه از سخن گفتن درباره خود رويگردان بوده و با صداقت مي گويد: «از خودم كه حرف م يزنم، حالم بد م يشود. اين كار هميشه حالم را بد مي كند »  با وجود اين ضرورت داشت كه او هرچه بيشتر از خودش حرف بزند. سالها بود كه همه منتقدان سينمايي و دوستداران آثارش به خوبي مي دانستند كه هرآنچه او آفريده و به جا گذاشته است، در ژرفاي ذهنيت يگانه او و زندگي خصوص ياش ريشه دارد. فيلم هاي او يكسره از خاطرات شخصي و تخيل شگرف او اشباع شده اند. بي گمان در پاسخ به همين نياز است كه در اين زندگينامه از دوره كودكي و نوباوگي خود با تفصيل بيشتري سخن م يگويد، كه شايد گاه طولاني و ملال انگيز بنمايد اما بي شك براي شناخت او و هنرش لازم است...


هر چند بونوئل به اعتبار محل تولدش فیلم‌ساز اسپانیایی نامیده می‌شود اما نخستین فیلمش، سگ اندلسی، را به همراه سالوادور دالی در فرانسه ساخت و بیشترین فیلم‌هایش را نیز در مکزیک و فرانسه ساخته‌است. او در خلال جنگ دوم جهانی و پس از آن، ملیت آمریکایی را برگزید. آخرین فیلم‌هایش نیز در فرانسه ساخته شده‌است. او در جوانی با دالی و فدریکو گارسیا لورکا دوست بود و در میان‌سالی به عنوان روزنامه‌نگاری چپ‌گرا با جمهوری‌خواهان اسپانیا برعلیه فرانکو فعالیت می‌کرد. هر چند نخستین فیلم خود را در قبل از سی سالگی ساخت اما بزرگ‌ترین و مشهورترین فیلم‌هایش را از شصت سالگی به بعد کارگردانی کرد. وقتی بونوئل در جوانی به فرانسه رفت سوررآلیست‌ها تأثیر فراوانی بر او گذاشتند. در اکثر فیلم‌های او مرز بین واقعیت و رویا آنچنان مخدوش است که نمی‌توان به روشنی نماهایی واقعی و رویایی را از هم جدا کرد. برخی از منتقدین او را پدر سینمای فراواقع‌گرا خوانده‌اند. «بونوئل» هنگام تحصیل در دانشگاه مادرید، با چهره‌های سرشناس ادبیات و هنر اسپانیا، «سالوادور دالی» و «فدریگو گارسیا لورکا» آشنا شد که تأثیر بسزایی در شکل‌گیری دیدگاه‌های سورئالیسم او داشتند تا جای‌که بعدها لقب «پدر سینمای سورئالیسم» به او داده شد.

«بونوئل» در ۲۵ سالگی به پاریس رفت و ابتدا به‌عنوان دستیار کارگردان در چند فیلم فعالیت داشت. وی در سال ۱۹۲۹ با همکاری «سالوادور دالی»، فیلم کوتاه «سگ آنجلسی» را کارگردانی کرد که بسیار مورد استقبال سورئالیست‌های فرانسوی قرار گرفت. وی یک ‌سال بعد، فیلم «عصر طلایی» را ساخت که قرار بود دومین همکاری او با «سالوادور دالی» باشد، اما پیش از آغاز فیلم از همکاری با یکدیگر انصراف دادند. این فیلم حمله آشکاری به کاتولیک بود و بیش از پنج دهه نمایش آن در فرانسه ممنوع بود. بعد از ساخت این دو فیلم در فرانسه، «بونوئل» به اسپانیا بازگشت و مستند «سرزمین بی‌نان» را در سال ۱۹۳۳ ساخت. بعد از وقوع جنگ داخلی در اسپانیا، به آمریکا رفت و حضور نه‌چندان پررنگ در هالیوود، او را به‌سوی مکزیک روانه کرد که دوره جدیدی در فیلم‌سازی «بونوئل» را رقم زد.
«بونوئل» پیش از آن‌که شهروندی مکزیک را بپذیرد، فیلم «کازینو بزرگ» را ساخت که موفقیت قابل توجهی را به‌دست نیاورد. «جمجمه بزرگ» دومین فیلم او در مکزیک بود که در سال ۱۹۴۹ توجه منتقدین را به خود جلب کرد. موفقیت این فیلم در گیشه سینماها، به جلب اعتماد کمپانی‌های فیلم‌سازی و ساخت فیلم تحسین‌برانگیز «فراموش‌شدگان» (۱۹۵۰) انجامید که هم‌اکنون جزء میراث فرهنگی سازمان یونسکو محسوب می‌شود. این فیلم که در جشنواره کن موفق به کسب جایزه بهترین کارگردانی شد، نام «بونوئل» را بیش از پیش برسر زبان‌ها انداخت و او را به بزرگ‌ترین فیلم‌ساز سینمای اسپانیولی‌زبان بدل کرد. «بونوئل» بیشتر عمر خود را در مکزیک سپری کرد و حدود ۲۰ فیلم بلند در آنجا ساخت که از معروف‌ترین آن‌ها می‌توان به «زندگی جنایت‌بار آرچیبالدوکروز»(۱۹۵۵)، «نازارین»(۱۹۵۹)، «او» (۱۹۵۳) و «رابینسون کروزوئه» اشاره کرد.
وی با فیلم «نازارین» جایزه بین‌المللی جشنواره کن را گرفت، برای «دختر جوان» در کن تقدیر ویژه شد تا این‌که سرانجام در سال ۱۹۶۱ با فیلم «ویردینیا» نخل طلای کن را به‌دست آورد.bonoel2

«بونوئل» بعد از دوران طلایی که در مکزیک سپری کرد، به فرانسه رفت و با فیلم «خاطرات یک مستخدمه» نامزد نخل طلای کن شد. او طی سال‌های حضورش در فرانسه، برخی از معروف‌ترین آثارش را ساخت که «جذابیت پنهان بورژوازی»، «خاطرات یک مستخدمه» و «میل مبهم هوس» از آن جمله‌اند.
وی بعد از ساخت فیلم «میل مبهم هوس» از دنیای سینما کناره گرفت و روز ۲۹ جولای ۱۹۸۳ در سن ۸۳ سالگی در مکزیکوسیتی درگذشت. این کارگردان سرشناس شیوه خاصی در ساخت فیلم‌هایش داشت؛ نگاه اقتصادی او برای کم‌هزینه بودن فیلم‌ها، موجب می‌شد تا پایان یک پروژه بیش از چند هفته به طول نکشد، تأکید فراوان او به وفاداری به فیلم‌نامه، پاسخ ندادن به پرسش‌های بازیگران و هدایت بازیگران از طریق حرکت‌های بدن از ویژگی‌های بارز «بونوئل» در فیلم‌سازی بودند.
وی دوبار در سال‌های ۱۹۷۳ و ۱۹۷۸ نامزد اسکار بهترین فیلم‌نامه شد؛ در سال ۱۹۴۷ جایزه بافتا بهترین فیلم‌نامه را گرفت، در سال ۱۹۶۹ جایزه «فیپرشی» جشنواره برلین را برای یک عمر دستاورد سینمایی کسب کرد. «بونوئل» در سال ۱۹۶۷ برای فیلم «زیبای روز» شیر طلای ونیز را گرفت، در سال ۱۹۶۵ برای فیلم «میل مبهم هوس»، جایزه ویژه هیأت‌داوران و جایزه فیپرشی را از ونیز دریافت کرد و در سال ۱۹۸۲ شیر طلای افتخاری ونیز را کسب کرد. «بونوئل» گرچه اولين فيلم‌اش را قبل از 30 سالگي ساخت، اما مشهورترين آثار خود را بعد از60 سالگي به‌روي پرده سينما فرستاد. وي هنگام تحصيل در دانشگاه مادريد، با چهره‌هاي سرشناس ادبيات و هنر اسپانيا، «سالوادور دالي» و «فدريكو گارسيا لوركا» آشنا شد كه تأثير بسزايي در شكل‌گيري ديدگاه‌هاي سورئاليسم او داشتند تا جايی كه بعدها لقب «پدر سينماي سورئاليسم» به او داده شد. «بونوئل» در 25 سالگي به پاريس رفت و ابتدا به‌عنوان دستيار كارگردان در چند فيلم فعاليت داشت. وي در سال 1929 با همكاري «سالوادور دالي»، فيلم كوتاه «سگ آنجلسي» را كارگرداني كرد كه بسيار مورد استقبال سورئاليست‌هاي فرانسوي قرار گرفت. وي يك ‌سال بعد، فيلم «عصر طلايي» را ساخت كه قرار بود دومين همكاري او با «سالوادور دالي» باشد، اما پيش از آغاز فيلم از همكاري با يكديگر انصراف دادند. اين فيلم حمله آشكاري به كاتوليك بود و بيش از پنج دهه نمايش آن در فرانسه ممنوع بود. بعد از ساخت اين دو فيلم در فرانسه، «بونوئل» به اسپانيا بازگشت و مستند «سرزمين بي‌نان» را در سال 1933 ساخت. بعد از وقوع جنگ داخلي در اسپانيا، به آمريكا رفت و حضور نه‌چندان پررنگ در هاليوود، او را به‌سوي مكزيك روانه كرد كه دوره جديدي در فيلم‌سازي «بونوئل» را رقم زد. «بونوئل» پيش از آن‌كه شهروندي مكزيك را بپذيرد، فيلم «كازينو بزرگ» را ساخت كه موفقيت قابل توجهي را به‌دست نياورد. «جمجمه بزرگ» دومين فيلم او در مكزيك بود كه در سال 1949 توجه منتقدين را به خود جلب كرد.

موفقيت اين فيلم در گيشه سينماها، به جلب اعتماد كمپاني‌هاي فيلم‌سازي و ساخت فيلم تحسين‌برانگيز «فراموش‌شدگان» (1950) انجاميد كه هم‌اكنون جزء ميراث فرهنگي سازمان يونسكو محسوب مي‌شود. اين فيلم كه در جشنواره كن موفق به كسب جايزه بهترين كارگرداني شد، نام «بونوئل» را بيش از پيش برسر زبان‌ها انداخت و او را به بزرگ‌ترين فيلم‌ساز سينماي اسپانيولي‌زبان بدل كرد. «بونوئل» بيشتر عمر خود را در مكزيك سپري كرد و حدود 20 فيلم بلند در آنجا ساخت كه از معروف‌ترين آن‌ها مي‌توان به «زندگي جنايت‌بار آرچيبالدوكروز»(1955)، «نازارين»(1959)، «او» (1953) و «رابينسون كروزوئه» اشاره كرد.

وي با فيلم «نازارين» جايزه بين‌المللي جشنواره كن را گرفت، براي «دختر جوان» در كن تقدير ويژه شد تا اين‌كه سرانجام در سال 1961 با فيلم «ويردينيا» نخل طلاي كن را به‌دست آورد. «بونوئل» بعد از دوران طلايي كه در مكزيك سپري كرد، به فرانسه رفت و با فيلم «خاطرات يك مستخدمه» نامزد نخل طلاي كن شد. او طي سال‌هاي حضورش در فرانسه، برخي از معروف‌ترين آثارش را ساخت كه «جذابيت پنهان بورژوازي»، «خاطرات يك مستخدمه» و «ميل مبهم هوس» از آن جمله‌اند. وي بعد از ساخت فيلم «ميل مبهم هوس» از دنياي سينما كناره گرفت و روز 29 جولاي 1983 در سن 83 سالگي در مكزيكوسيتي درگذشت. اين كارگردان سرشناس شيوه خاصي در ساخت فيلم‌هايش داشت؛ نگاه اقتصادي او براي كم‌هزينه بودن فيلم‌ها، موجب مي‌شد تا پايان يك پروژه بيش از چند هفته به طول نكشد، تأكيد فراوان او به وفاداري به فيلم‌نامه، پاسخ ندادن به پرسش‌هاي بازيگران و هدايت بازيگران از طريق حركت‌هاي بدن از ويژگي‌هاي بارز «بونوئل» در فيلم‌سازي بودند. وي دوبار در سال‌هاي 1973 و 1978 نامزد اسكار بهترين فيلم‌نامه شد؛ در سال 1947 جايزه بافتا بهترين فيلم‌نامه را گرفت، در سال 1969 جايزه «فيپرشي» جشنواره برلين را براي يك عمر دستاورد سينمايي كسب كرد.

«بونوئل» در سال 1967 براي فيلم «زيباي روز» شير طلاي ونيز را گرفت، در سال 1965 براي فيلم «ميل مبهم هوس»، جايزه ويژه هيأت‌داوران و جايزه فيپرشي را از ونيز دريافت كرد و در سال 1982 شير طلاي افتخاري ونيز را كسب كرد. بونوئل در سن 14 سالگي در مورد مذهب دچار ترديد مي شود و در همين سن هم به فراگيري  ويولون مي پردازد. در سالهاي اخير تحصيل با يكي از دانش آموزان رشته حقوق آشنا مي شود و او را با كتاب هاي دل سالوا درو ، اسپنسر ، روسو و ماركس آشنا مي كند با خواندن اين كتاب ها ايمانش را از دست مي دهد جنگ جهاني اول شروع مي شود و در سال 1917  به خوابگاه دانشجوئي مادريد مي رود تا در رشته مهندسي كشاورزي درس بخواند گر چه ويولون مي زند ترجيح مي دهد به پاريس برود تا تحصيلاتش را در رشته موسيقي ادامه دهد او براي رامون كاخال و كانديد و بوليوار حشره شناس كار مي كند. در جواني منشاءحيوانات را مطالعه مي كند و به حيوانات عشق مي ورزد خود او مي گويد »ازتماشاي حيوانات به ويژه حشرات لذت مي برم اما بايد بگويم فقط رفتار آنها را دوست دارم و حركات فيزيولوژيك جزئيات اندام شناسي آن ها برايم جالب نيست« حشرات در فيلم هاي او نوعي امضاء است؛ در فيلم سگ آندلسي كف دست لانه مورچه است در فيلم ويرديانا، زنبوري را دون خايمه با عصايش از آب بيرون مي آورد و نمونه هاي ديگر كه بونوئل از حشرات در فيلم‌هايش استفاده مي كند. او علاوه بر نويسندگاني چون انگلس، ماركس، دسدا  ، از فابري حشره شناس هم تأثير گرفته است در همين ايام شروع به خواندن فلسفه و ادبيات مي كند. مدت6 سال در جلسات ادبي پمپو كه روز هاي شنبه برگزار مي شده شركت مي كند و در مجلات آوانگارد، شعر و داستان چاپ مي كند در سال 1919 يك دانشجوي حقوق به نام فدر يكوگار سيالوركا وارد خوابگاه مي شود كه تأثير ش در سالهاي اوليه بر بونوئل آشكاراست هر چند هيچ‌گاه شعر ها و نمايش نامه هاي لوركا، بونوئل را مجذوب نمي كند.

بقیه مطلب در لینک زیر:

http://cinemabook.ir/index.php/archive/slide-archive/2740-louis-bounuel.html

ارسال در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:لوئیس بونوئل, , توسط فرشاد نعیمی

صفحه قبل 1 صفحه بعد